امروزه فنآوری اطلاعات و ارتباطات به عنوان یکی از مهم ترین ابزارهای برنامهریزی و توسعه کشورها مورد توجه برنامه ریزان و دولتمردان و سیاست گذاران قرار گرفته است. فناوری اطلاعات و ارتباطات علاوه بر توسعه و ارتقای منابع انسانی، تاثیرات چشم گیری در روابط اجتماعی و اقتصادی به عهده داشته است.
از آنجایی که رشد و توسعه اقتصادی کشورها بستگی زیادی به میزان فعالیت های کارآفرینان دارد ، لذا مصاحبهای با یک کارآفرین IT ترتیب داده ایم، به امید آنگه کامی در جهت رشد و توسعه IT در جامعه و شفاف شدن نقش کارآفرینان در این زمینه برداشته باشیم.
سعید سعادت متولد 1332 شهرستان قم می باشد. وی تحصیلات خود را در رشته متالورژی دانشگاه صنعتی شریف در سال 1355 به اتمام رساند.
از مهم ترین فعالیت های آموزشی IT وی تاکنون چاپ بیش از 600 عنوان کتاب در 30 شاخه مدیریت ، برنامه ریزی ارتباطات ، آموزش های مرتبط با فناوری اطلاعات و ارتباطات در زیر مجموعه های سخت افزار و نرم افزار ، شبکه ، گرافیک رایانه ای و ICT کودک و نوجوان و ICDL می باشد.
در دوران دبیرستان به دلیل علاقه بسیار زیادی که به دروس ریاضی داشتم و بسیار هم موفق بودم ، معمولا به دانش آموزانی که در این دروس ضعیف بودند کمک کرده و به آنها درس می دادم.
در بین بچه هایی که به آنها درس می دادم دانش آموزی بود که 9 تا تجدید از دروس اصلی و از جمله دروس ریاضی آورده بود . با برنامه ریزی و کمک هایی که به او کردم با نمرات خوبی قبول شد و باعث تعجب خانواده و دوستان خود شد.
از همان زمان متوجه توانایی خودم در کار تدریس و آموزش شدم و اینکار را به طور جدی تر دنبال کردم تا جائیکه به عنوان مدرس مجرب و توانمندی شهرت پیدا کردم .
تقریبا از همان زمان ها به بعد تدریس به عنوان یک فعالیت اقتصادی که به آن علاقه بسیار زیادی هم داشتم ، وارد زندگی من شد و قسمت مهمی از وقت من علاوه بر تحصیل صرف مطالعه و تدریس شد.
بله اما در دوره دانشگاه بیشتر متقاضیان ، داوطلبان کنکور و به خصوص در زمینه فعالیت کاری من داوطلبان کنکور برق و مکانیک بودند ، از طرف دیگر علاوه بر تدریس به کار تالیف و ترجمه کتاب هم مشغول شده بودم و در سالهای آخر دانشگاه اولین کتاب حساب دیفرانسیل و انتگرال را برای داوطلبان کنکور تالیف کردم.
به این ترتیب می توان گفت که از آن زمان تا به حال بیش از 30 سال در زمینه آموزش به فعالیت مشغول بوده ام. در طی این سالها آموزش و تحلیل نقاط قوت و ضعف آموزش در ایران یکی از مهم ترین دغدغه های من بوده است و تقریبا روزی را سراغ ندارم که بدون تفکر و دل نگرانی در زمینه آموزش گذرانیده باشم.
همانطور که گفتم عشق به تدریس و آموزش و شناخت توانایی هایم در این زمینه ، مرا بیش از پیش به امر آموزش علاقه مند می کرد.
با افزایش تعداد متقاضیان آموزش و داوطلبان تحصیل در دانشگاه ها ، نمی توانستم جوابگوی بسیاری از متقاضیان و داوطلبان باشم ، لذا به این فکر افتادم که موسسه آموزشی داشته باشم که هم بتوانم به فعالیت های آموزشی خودم بپردازم و هم نیاز و حجم درخواست های داوطلبان را پاسخگو باشم ، به این ترتیب کار را با راه اندازی آموزشگاه کنکور برای دوره های فوق دیپلم به لیسانس ، که در آن زمان متقاضیان فراوانی هم داشت ، شروع کردم و نتایج بسیار بهتری از تجارب آموزشی خودم به دست آوردم .
کار در حجم وسیع تر تجربیات بهتری در زمینه آموزش نصیب من می کرد و شناخت بیشتری از نیاز های متقاضیان و داوطلبان فراهم می کرد. با افزایش حجم تدریس و کلاسها نیاز های بیشتری احساس می شد وکم کم کار توسعه می یافت.
کار ساده ای نبود ولی علاقه فراوان من به توسعه آموزش باعث می شد که در شناخت نیاز ها و تحلیل مشکلات مرتبط با آن فعالیت کرده و زمینه های توسعه کار را فراهم کنم.
هرگز فراموش نمی کنم که گاه برای حل یک مسئله پیچیده ریاضی ، روزها وقت می گذاشتم تا بتوانم آنرا با راه حلی که خودم می خواستم حل کنم و تا خودم به جواب درست نمی رسیدم دست بردار نبودم و به این سادگی ها کنار نمی کشیدم. و با رسیدن به جواب درست احساس رضایت وصف نشدنی تمام وجودم را فرا می گرفت و خستگی را از تنم بیرون می کرد.
شراکت برای تاسیس آموزشگاه را با یکی از دوستان دوران دانشگاهی که در رشته برق و الکترونیک درس می خواند شروع کردم و بخش عمده ای از سرمایه اولیه را خودمان با پول هایی که از تدریس به دست می آوردیم فراهم کردیم. در ابتدای فعالیت و شروع کارمان در موسسه هر دو ما ، حدود 10 تا 12 ساعت تدریس می کردیم.
اشتراک عقیده و روحیات مشترکی که داشتیم باعث می شد خیلی زودتر به خواسته هایمان برسیم ، و تا جایی که به خاطر می آورم هرگز اتفاقی نیافتاده است که باعث کمرنگ شدن این ارتباط دوستانه شود.
این ارتباط تا امروز نیز ادامه پیدا کرده است. با همراهی یکدیگر زمینه ای فراهم شد تا در مدت زمان کوتاهی به دلیل افزایش تعداد متقاضیان و داوطلبان از مدرسین دیگر استفاده کنیم و کار وفعالیت خودمان را توسعه دهیم. با عوض شدن مدل کار و توسعه فعالیت ها ایده های جدید تری به ذهنمان می رسید که استفاده از این ایده ها نیز به توسعه کار کمک می کرد.
خودمان هم گاهی باورمان نمی شد که به این سرعت موفق شویم ، ولی به هر حال توجه به کیفیت آموزش و نیاز داوطلبان و سعی و تلاش بی وقفه باعث می شد که در کار موفق تر باشیم.
با توجه به اینکه این مرکز ( مجتمع فنی ) را به عنوان یک مرکز آموزشی در زمینه کامپیوتر میشناسند، چگونه فعالیتهای خود را در این زمینه شروع کردید؟
برای این کار هم در آن زمان هزینه های فراوانی کردیم و حتی برخی اوقات ناچار شدیم از دیگران قرض بگیریم ، که البته به دلیل حسن اعتبار و شهرت در کار این کار عملی شد. فراموش نمی کنم که با این کارها و به دلیل جوان بودن و نوآوری در شیوه آموزش هایمان عده ای از رقبا اعتقاد داشتند که " ما جرقه هایی هستیم که به زودی روبه خاموشی خواهیم رفت" .
که البته این گونه نشد و بسیار هم موفق شدیم و در آن زمان هیچ موسسه ای کار با این شیوه و این کیفیت را انجام نمی داد. خود این مسئله باعث رونق گرفتن بیشتر فعالیت های آموزشی ما شد. این موفقیت علاوه بر دلگرمی بیشتر ما در فعالیت های آموزشی ، درس های فراوانی به ما داد.
ما در زمینه مسائل آموزشی و توسعه کارمان سعی می کردیم نیاز جامعه را در نظر بگیریم ، هر چند که این کار به راحتی انجام نمی شد ، اما چون تنها مسائل مالی برایمان مطرح نبود و در کنار آن مسائل و نیاز جامعه و رسیدن به اهداف آموزشی برایمان در اولویت قرار داشت توجه ما را به این موضوع جلب کرد که آموزش کامپیوتر، که البته در آن زمان به پیچیدگی و وسعت امروز نبود ، از نیاز های جامعه است و می تواند در آینده نه چندان دور پاسخ گوی نیاز های بسیاری از افراد باشد.
نو بودن این رشته و علاقه ما به فعالیت در این زمینه باعث شد که آموزش و فعالیت های آموزشی در این زمینه را توسعه دهیم و برای اولین بار در همین زمینه کتاب MS-DOS را به صورت کتاب ترکیبی با کتاب کار منتشر کردیم.
این کتاب حدود 2 میلیون نسخه فروش داشت ، که نشان دهنده نیاز و علاقه جامعه بود. انتخاب عنوان کتاب و ترکیب مطالب آموزشی با کتاب کار هم از نظر موضوع و هم از نظر سبک کار و روش آموزش روش نو و تازه ای بود. و ما که از ابتدا توجه به مشتریان و نیاز آنها را سرلوحه کارمان قرار داده بودیم برنامه ریزی های وسیع تری را در این زمینه انجام دادیم.
من که در ابتدا کار را با فعالیت های فردی شروع کرده بودم ، با توسعه فعالیت های آموزشی و کاری ، تصمیم گیری های لازم را در هیئت مدیره مطرح می کردم و با ایده ها و نظرات جمعی برنامه های آموزشی و فعالیت های مرتبط با آن را توسعه دادیم.
به اعتقاد من اگر سازمان را به یک کشتی و مدیر سازمان را به ناخدا تشبیه کنیم ، این ناخدای کشتی است که افراد را در مسیر درست هدایت می کند و اگر حتی فردی از خدمه این کشتی کار را به درستی انجام ندهد باز این ناخدا است که می تواند کشتی را به مقصد درست هدایت کند.
به همین علت ما نیز توانستیم با انتخاب نیروها و هدف گذاری های درستی که داشتیم ، افراد کارشناس ومتخصص در زمینه های مختلف و با تخصص های مورد نیاز را جذب کنیم ، که همگی آنها با عشق و گذشت و فداکاری برای رسید به اهداف آموزشی مجموعه را یاری می کنند.
ما همواره سعی کرده ایم نیرو هایی را به همکاری دعوت کنیم که اهداف و انگیزهای کاری مشابهی را دنبال کنند و تنها منافع مادی برای آنها مطرح نباشد ، هر چند که مسائل مالی رکن مهمی در فعالیت های فردی و اجتماعی می باشد ولی تا فردی به جز انگیزه های مالی ، انگیزه ها و روحیات دیگری برای فعالیت های آموزشی نداشته باشد موفقیت در این زمینه فراهم نخواهد شد.
یکی از عوامل موثر در موفقیت فعالیت ما استفاده از نیروها و افرادی است که به جز انگیزه های مالی مسائل بالاتر و مهم تری دغدغه زندگی آنها است و تنها به مادیات فکر نمی کنند. استفاده از نیروهای خلاق و خوش فکر با انگیزه های بالا و دارا بودن روحیه کاری در زمینه های آموزشی از جمله مسائلی بوده است که ما در مسیر توسعه فعالیت های خودمان به آن توجه کرده ایم.
به دلیل اینکه من فعالیت های کاری خود را خیلی قبل تر از ازدواج شروع کردم ، تشکیل خانواده تاثیر خاصی در نوع فعالیت من نداشت.
در واقع انگیزه اولیه برای فعالیت در زمینه آموزش و کار در این مورد قبل از ازدواج به وجود آمده بود. البته من همواره سعی کرده و می کنم که فعالیت های کاری من تاثیر نامطلوبی بر روابط اجتماعی و به خصوص مسائل خانوادگی من نگذارد و از همسر خودم به خاطر صبر و تحمل مشکلات و نارسایی های احتمالی که ممکن است به واسطه کار به وجود آمده باشد ممنون هستم ، ولی یادآوری می کنم که سعی من همواره این بوده که مسائل کاری تاثیری بر روابط خانوادگی ام نداشته باشد.
من و همکارم پیش از شروع و توسعه فعالیت های کاری و آموزشی با هم دوست بودیم و با وجود اینکه در دو رشته مختلف تحصیل می کردیم ، هم فکری و عقاید و روحیات مشترک ، هم در شکل گیری ارتباط و هم در دوام آن موثر بود.
این دوستی و ارتباط به دلیل کار و مسائل مرتبط با آن به وجود نیامده بود اما نقش مهمی در به وجود آمدن زمینه فعالیت های کاری و آموزشی و توسعه آن به عهده داشت.
چه عواملی باعث توسعه و رونق فعالیت شما در زمینه آموزش کامپیوتر در کشور شد؟
نو بودن موضوع و توجه ما به روش های استاندارد آموزش در این زمینه و در نظر گرفتن نیاز متقاضیان آموزش در این زمینه باعث شد که در برنامه ریزی ها و جهت گیری هایمان توجه بیشتری به مشتریان و نیاز آنها بکنیم.
از طرف دیگر برقراری ارتباط موثر با نهادهای آموزشی مطرح کشور و حسن شهرت در پاسخ گویی به نیاز های آموزشی آنها باعث می شد که به عنوان یکی از پیش رو های آموزش در این زمینه مطرح باشیم.
توجه به استاندارد های آموزشی ودوره های بین المللی رسمی آموزش کامپیوتر و فن آوری اطلاعات و ارتباطات و فعالیت در این زمینه نیز از عوامل موفقیت در این زمینه بود.
ما برای اولین بار در ایران با همکاری کارشناسان و همکاران صاحب نظر در زمینه فن آوری اطلاعات و ارتباطات موفق شدیم تا نقشه راه یک فرد در مسیر برنامه ریزی و تحصیل در علوم مختلف کامپیوتری را ترسیم کنیم. سعی ما همواره توسعه کیفی و رعایت استاندارد های بین المللی در آموزش و توسعه فعالیت ها در این زمینه بوده است.
با وجود مشکلات و فراز و نشیب در شروع و راه اندازی و توسعه هر کاری ، راههای پر فراز و نشیب زیادی نداشتیم ، هر چند که در مواقعی به خصوص برای توسعه آموزش ها و مراکزمان نیاز به ریسک برای ما ضروری بود ، اما برای رسیدن به موفقیت خیلی تلاش کردیم و در طولانی مدت به آن رسیدیم ، چون سرمایه گذاری و فعالیت در زمینه مسائل آموزشی و فرهنگی در دراز مدت به جواب می رسد.
درک این موضوع باعث می شود تا در برنامه ریزی و توسعه کار صبر وشکیبایی به خرج دهیم و انتظار معجزه نداشته باشیم. شناخت درست هدف و برنامه ریزی و هدف گذاری صحیح از عواملی است که باعث می شود مشکلات و فراز و نشیب های مسیر کار کمتر شده و یا از میان برداشته شود.
توجه به به کیفیت آموزش و حفظ آن در مسیر توسعه فعالیت های آموزشی باعث شده است که من کیفیت را به عنوان اصل مهم در موفقیت و حل مشکلات و مسائل مسیر کار سر لوحه کار ها قرار دهم.
از آغاز فعالیت در زمینه آموزش روزی را سراغ ندارم که در ساعات کاری به جز آموزش و توسعه آن به فکر دیگری باشم و در معمولا بیشترین وقت من در زمان کار ، حتی حالا که کار توسعه پیدا کرده است ، صرف توجه به کار و بالابردن کیفیت آن می شود.
با توجه به مشکلاتی که جوانان ما در زمینه اشتغال دارند ، ما به آموزش های بین المللی رو آورده ایم و معتقدیم که باید جوانان در آموزش ها گواهینامه بین المللی داشته باشند و شرایط خود شان را با سایر کشورها در سطح بینالمللی هماهنگ کنند.
جهانی شدن و از بین رفتن مرزهای جغرافیایی در زمینه کار و اشتغال زمینه ای را فراهم کرده است تا افراد از نقاط مختلف دنیا قادر باشند در جای دیگری به جز کشور خودشان به فعالیت کاری بپردازند و همین موضوع باعث می شود که آموزش های لازم در این زمینه به یکی از دغدغه های آموزشی ما تبدیل شود.
موفقیت جوانان ما در کار و فعالیت در عرصه ملی عامل مهمی در موفقیت کشور ما است ، چرا که اکثر افرادی که به دلایل مختلف به کشور های دیگر می روند معمولا پس از موفقیت در فعالیت های کار به کشور خود باز می گردند و حتی اگر این اتفاق نیافتد ، تجربه ما ثابت کرده است که ایرانی های خارج از کشور تلاش های موثری در توسعه کشور و شفاف شدن نگاه دنیا نسبت به ایران انجام داده اند.
توکل برخدا . زمانی که انسان با یاد خدا کار ها و فعالیت هایش را شروع کند و همواره خود را در پناه او ببیند ، تمام فعالیت ها و تلاش هایش را برای رضایت او انجام می دهد و مسیر های صعب العبور برایش هموار خواهد شد.
به خدا توکل داشته باشند ، و در کارهایشان عجول نباشند. نمی توان یک شبه ره صد ساله را طی رفت. سعی کنند در کارهایشان به نیازهای مردم اهمیت بدهند ، چونکه رضایت مردم باعث رضایت خداوند و خشنودی خداوند علاوه بر اجر معنوی باعث رونق گرفتن کار ها و هموار شدن راه ها می شود.
به گمان من قضاوت صحیح در زمان کار و سعی و تلاش برای انجام درست کار عامل مهمی در موفقیت کاری است . جوانان باید برای رسیدن به هدف هایشان نیز تلاش زیادی بکنند و مطمئن باشند که با سعی و تلاش و توجه به نیاز مردم و همینطور توکل بر خداوند در کار ها و طلب توفیق از او انجام بسیاری از کارهایی که در نظر دیگران غیر ممکن و یا دشوار جلوه می کند ، راحت خواهد شد.
شروع خلاقانه و بدنبال تامین نیاز و کیفیت کار برای مشتریان بودن با عث خواهد شد که بدون تردید موفق شوند ، حتی اگر در این راه چند بار شکست بخورند.
بخشی از دوران کودکی او از زبان خودش:
از دوران نوجوانی علاقه زیادی به کسب درآمد فراوان
داشتم به طوری که دور از چشم خانواده روبهروی مدرسه محله بساط پهن
میکردم و کیک و نوشابه میفروختم. مخالفت خانواده به آنجا رسید که یک روز
هنگام کار، با دیدن خانواده، فرار را بر قرار ترجیح دادم. در سال 1357
دوران دبیرستان را در مدرسه موسیبنجعفر (ع)
تهران به پایان رساندم.
همان سال در رشته عمران وارد دانشگاه شدم، اما بعدها به دلیل مشغله فراوان
پس از اتمام 110 واحد درسی ترک تحصیل کردم و مدرک فوقدیپلم گرفتم.
داستان
کسبوکار من از آنجا شروع شد که در اوایل سال 1376 با کمک خانواده یک
دستگاه پیکان به مبلغ دومیلیون تومان خریدم و یک روز در میان با یکی از
دوستانم با آن کار میکردم.
پس از مدتی به دلیل علاقه زیاد به فروش
مواد غذایی با فروش پیکان و همکاری شوهرخالهام و مقداری قرض، کنجبرگر را
در پاساژ گلستان راه انداختم. اما به دلیل مشکلات مالی فراوان بعد از یک
سال، با بدهی دومیلیون تومانی مجبور به کنار گذاشتن این کار شدم. لذا به
فکر راهاندازی کسب و کاری با هزینه کمتر افتادم.
از آنجا که از دوران دبیرستان علاقه زیادی به خوردن ساندویچ داشتم و میدانستم بچهها نیز از خوردن ساندویچ در مدرسه لذت میبرند.
پس
از مذاکره با مدیران سه مدرسه توانستم بوفهای را برای مدت یک سال تحصیلی
اجاره کنم و با سرمایه بسیار اندک، سه یخچال دست دوم و کهنه و با مبلغ
صدوپنجاه هزار تومان، بوفه این مدرسهها را راهاندازی کردم. این کار درآمد
خوبی داشت. در تابستان به دلیل تعطیلی مدارس به دنبال کار دیگری بودم.
یک
روز پدرم به دلیل تعویض لوازم اداری محل کار
خود از من خواست تا لوازم
فرسوده را بفروشم، من هم در مدت کوتاهی با قیمت مناسب موفق به فروش آنها
شدم. وقتی دیدم درآمد خوبی از این راه میشود به دست آورد به خرید و فروش
لوازم دست دوم روی آوردم به طوری که از طریق آگهیهای روزنامه لوازم دست
دوم خریداری کرده و در طبقه دوم خانه رنگ میکردم و پس از آن وارد بازار
میکردم.
با شروع این کار، بوفه مدارس را تعطیل کردم و طرح ساخت میز
تحریر را با پدرم در میان گذاشتن و با تکیه بر تجربههای پیشین در زمینه
فروش میز تحریر پیشرفت زیادی را در این کار پشت سر نهادم.
تا آنجا که
مرکز میزهای کامپیوتر رادر خیابان ولیعصر با همکاری یک شریک راه انداختم در
ظرف مدت کوتاهی 2 شعب از مرکز میزهای کامپیوتری را ایجاد کردم اما به دلیل
بیتجربگی و عجله داشتن برای پیشرفت در اثر سهلانگاری در برخورد با شریکم
دچار مشکل شده و ورشکست شدم.
از آنجا بود که تنها راه پرداختن دیون خود
را در پرورش یک فکر خلاقانه و کسب و کاری جدید دیدم که ایده «سوپر خونه
سرویس» به ذهنم خطور کرد که مواد غذایی را به شهروندان میرساند.
اینجا بود که تصمیم گرفتم برای جلب نظر تولید کنندگان محصولات مختلف برای پخش محصولات آنها به درب منازل در روزنامه آگهی بدهم.
به
دلیل نداشتن زمان کافی برای پرداختن بدهیها این کار را رها کردم و به فکر
راه انداختن کاری دیگر افتادم همیشه با خودم می گفتم کاری میتواند موفق
شود که ایدهای نو در برداشته باشد.
از دوران کودکی بستنیها را با هم زدن رقیق می کردم و با موز یا اسمارتیز هم میزدم و میخوردم خیلی از این کار لذت میبردم.
تصمیم
گرفتم این کار را در مقیاس بزرگ عملی کنم. با تکیه بر تجارب کار قبلی که
محصولات مختلف برای توزیع به من پیشنهاد میشد به این فکر افتادم که یک
بستنی متفاوت برای مردم عرضه کنم.
فکر متفاوت بودن از ذهنم بیرون
نمیرفت. تصمیم گرفتم بستنی بسازم رقیقتر، حاوی میوه که با بستهبندی کردن
آن از طریق نی بشود آن را نوشید.
پس از شکلگیری این ایده در ذهنم نمونههای اولیه آن را آماده کردم و برای امتحان به اعضای فامیل و آشنایان دادم.
ایده
با استقبال خوبی روبهرو شد. تصمیم گرفتم ایده خود را عملی کنم. پس از
جستوجوی فراوان توانستم دستگاه بستهبندی کننده لیوان و نی مخصوص که
بتواند بستنی در آن جریان یابد را یافته و آماده راهاندازی اولین شعبه آیس
پک شدم.
از همان روز نخست چشمانداز جهانی شدن محصول را در ذهنم
میپروراندم به همین منظور روی تابلوی اولین مغازه خود نوشتم آیس پک شعبه
مرکزی و بعد از سنجش توان بالقوه بازار در مکانهای دیگر شعبات دوم و سوم و
... را راهاندازی کردم تا آنجا که هماکنون بالغ بر 120 شعبه در ایران و
10 شعبه در کویت، مالزی، دبی و هند در حال فعالیت میباشد.
در حال حاضر
1200 نفر به طور مستقیم در شعبات آیس پک مشغول فعالیت هستند و حدود 5000
نفر نیز مشغول فعالیتهای ستادی، تامین مواد اولیه و توزیع آن میباشد.
آقای بختیاری مدیر دبیرستان موسی ابنجعفر (ع) تهران و آقای تجردی را تاثیرگذار در پیشرفت خود میداند.
تشکیل گروه آموزشی برای آموزش فروشندگان و پرسنل آیس پک از دیگر کارهای مهمی است که در این شرکت صورت میپذیرد.
آقای بختیاری حفظ حقوق مالکیت معنوی برای نام تجاری و محصول خود را مهمترین مشکل و چالش پیش روی فعالیتهای شرکت میداند.
ایشان امیدوار است به واسطه محصول جهانی خود تواناییهای ایران و ایرانی را به همه جهانیان اثبات کند.
با این چنین کسبوکار موفق ایشان تا به حال بیش از ۱۷۰۰ فرصت شغلی مستقیم و بیش از ۵۰۰۰ فرصت شغلی غیرمستقیم در کمتر از دو سال بهوجود آمده و روزبهروز نیز افزایش پیدا خواهد کرد. به دنبال این دستآورد آقای بابک بختیاری بهعنوان جوانترین کارآفرین کشور و شاید بتوان گفت که بهعنوان پدیدة کارآفرینی ایران مطرح گردید و شاید دلیل این موضوع سنّ کم و مدت زمان کوتاه موفقیت این مجموعه تا به حال بوده است.
سرگذشت کار حرفهای او به نقل از خودش:
«کار حرفهای را از بوفههای مدارس شروع کردم. ولی قبل از آن بهصورت غیرحرفهای خرید و فروشهایی در سنّ نوجوانی انجام میدادم. روبهروی خانةمان یک استخر بود. جلوی منزلمان بساط پهن میکردم و نوشابه و کیک میفروختم. این کار را بدون اطلاع پدر و مادرم انجام میدادم چون از پول درآوردن لذّت میبردم.
یادم میآید تقریباً سال دوّم راهنمایی در ساختمانی ساکن بودیم که تعداد زیادی خانواده در آن بود. در آن دوران بروشوری چاپ و اعلام کردم ساندویچهایی با قیمت مناسب میفروشیم. ساندویچهای خوشمزهای را در خانه درست میکردم، همسایهها زنگ میزدند و سفارش میدادند، در حالیکه اصلاً نمیدانستند رستورانی در کار نیست. با یک بروشور و خطّ تلفن ساندویچ میفروختم. اینها پتانسیلهایی است که هیچ سرمایهای نمیخواه.
در همان وضعیت فکر میکردم که چه کار درآمدزایی میتوانم انجام دهم. همة این کارها همزمان با دوران تحصیلم در مدرسه بود. داستان کسبوکار من از آنجا شروع شد که در اوایل سال 1376 با کمک خانواده یک دستگاه پیکان به مبلغ دومیلیون تومان خریدم و یک روز در میان با یکی از دوستانم با آن کار میکردم. تصمیم گرفتم برای بهدست آوردن سرمایه یک ماشین پیکان بخرم و در مسیر رفت و برگشت مسافرکشی کنم. روزهایی بود که هم از ساعت هفت صبح تا دوازده شب مسافرکشی میکردم. آن زمان روزانه مبلغ ده هزار تومان پول جمع میکردم که خیلی زیاد بود. داشتن پنج میلیون سرمایه اولیه هدف من بود و سعی کردم با مسافرکشی، بهصورت مقطعی به این هدف برسم.
در واقع، انسان بهصورت مقطعی کارهایی انجام میدهد که به سرمایهای برسد، بعد هدفش را تغییر میدهد، نه اینکه در آن وضعیت بماند و به همان شکل زندگی هم راضی بشود.
از مسافرکشی خسته شده بودم، بنابراین شغلم را تغییر دادم. مغازهای در هروی پیدا کردم. برای آن خیلی رؤیا داشتم و میدیدم که قرار است صاحب رستوران بشوم. با آنکه پیکان را فروختم، دو میلیون کم بود، با یکی از اقوام شریک شدم و رستوران را راهاندازی کردیم. باید یک سری دستگاه و لوازم دیگر میخریدیم، که همین مسئله به کشیدن چک یک ماهه منجر شد. از آن پس هرچه درآمد داشتیم بابت بدهی میدادیم و در عمل پولی در صندوق برای خرید مواد اولیه غذایی نمیماند. در نتیجه کار رستوران هم موفق نبود.»
برخورد او با تجربة شکست در کار: «من آن زمان شکستی طلایی خوردم. در کار رستوران، سرمایه کم و بیتجربگیام باعث شد همان سرمایة اندک هم نابود شود. من آن زمان با یک پیتزافروشی رقابت میکردم. پیتزافروشی تبلیغات خوبی داشت، در واقع، یک غول بالای سرم بود ولی با این حال همه پاساژیها را به سمت خود کشاندم.
سر سال دیدم چندین فقره چک دارم و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. تصمیم به کار دیگری گرفتم. مغازه را واگذار کردم، و جنسها را در ازای بدهی به شریکم دادم و دست خالی بیرون آمدم. در صورتیکه اگر آنجا میماندم و استقامت میکردم، شاید حالا آن رستوران هم تبدیل به یک سیستم زنجیرهای شده بود.»
در بیشتروقتها، شکست، عامل پیروزی و حرکتهای بعدی است. همیشه باید از شکستهایمان برای بهبودی و موفقیت در کارهای بعدی استفاده کنیم.
تغییر شغل: «پس از عدمموفقیت در کار به فکر راهاندازی کسب و کاری با هزینه کمتر افتادم. از آنجا که از دوران دبیرستان علاقه زیادی به خوردن ساندویچ داشتم و میدانستم بچهها نیز از خوردن ساندویچ در مدرسه لذت میبرند. پس از مذاکره با مدیران سه مدرسه توانستم بوفهای را برای مدت یک سال تحصیلی اجاره کنم و با سرمایه بسیار اندک، سه یخچال دست دوم و کهنه و با مبلغ صدوپنجاه هزار تومان، بوفه این مدرسهها را راهاندازی کردم. این کار درآمد خوبی داشت. سه ماه تابستان مصادف با تعطیلی مدارس بود و بیکار شدم. آن زمان تغییری در زندگی من رقم خورد. پدرم تصمیم داشت لوازم اداری دفترش را بفروشد، در روزنامه آگهی کردم و همه را تا ۱۱ صبح فروختم. از این کار خوشم آمد. گفتم با یک آگهی میخریم و با یک آگهی دیگر میفروشیم، به همین خاطر آگهی زدم که مبلمان اداری دفتر کار شما را خریداریم. دو مورد خرید انجام دادم و این بار آگهی فروش زدم. ظرف مدت سه روز همه را فروختم. به مدت دو سال در این کار برای خودم اسم و رسمی پیدا کردم. کسی که شرکتی تأسیس میکرد، از من وسایل میخرید و بعد که شرکت را جمع میکرد، همان وسایل را دوباره به خود من میفروخت. پشتبام خانه را کرده بودم کارگاه نقاشی، نجاری و رویهکوبی.
به قدری درگیر این کار شدم که فرصت رسیدگی به بوفهها را نداشتم و انصراف دادم. سودها را جمع و روی تولید سرمایهگذاری کردم. میخواستم تولیدکننده شوم، به همین خاطر کارخانة بزرگی را گرفتم. قدمهای بزرگ من در کارخانه ضرر داد. با سرمایهگذاری اشتباه به سوددهی نرسیدم. دوباره موعد چکهایم فرارسید. مدام پیروزی و شکست، ولی کارها را رها نکردم و ادامه دادم. بعد مرکز میزهای کامپیوتری را بهصورت شراکتی دایر کردم. سال ۱۳۸۲ حوالی پارک ساعی مکانی را به قیمت ماهی یک میلیون و ششصد هزار تومان اجاره کردیم. نمایشگاه دایمی میزهای کامپیوتری را دایر کردیم و تولیدکنندگان را دعوت کردیم تا نمونه کارهای خود را به نمایشگاه بیاورند. در طول یک هفته، سالن نمایشگاه پر از میزهای کامپیوتر شد. هر کارخانه، نمونه میزش را فرستاد و حدود دویست مدل میز گرد آمد. سپس تبلیغات فروش را شروع کردیم. کارمان خوب گرفته بود که مالک نمایشگاه گفت برای من صرف نمیکند شریک داشته باشم. اختلافم با او جدّی شد و کار به دادگاه و دادسرا کشید. چکهای من برگشت خورد و نزدیک سیصد میلیون تومان بدهکار شدم، اینها همه تجربههایی بود که به من در آیسپک کمک کرد.»
«پس از شکستها، تنها راه پرداختن دیون
خود را در پرورش یک فکر خلاقانه و کسب و کاری جدید دیدم که ایده «سوپر خونه
سرویس» به ذهنم خطور کرد که مواد غذایی را به شهروندان میرساند.
اینجا بود که تصمیم گرفتم برای جلب نظر تولید کنندگان محصولات مختلف برای پخش محصولات آنها به درب منازل در روزنامه آگهی بدهم.
به دلیل نداشتن زمان کافی برای پرداختن
بدهیها این کار را رها کردم و به فکر راه انداختن کاری دیگر افتادم همیشه
با خودم میگفتم کاری میتواند موفق شود که ایدهای نو در برداشته باشد.
از دوران کودکی بستنیها را با هم زدن رقیق میکردم و با موز یا اسمارتیز هم میزدم و میخوردم خیلی از این کار لذّت میبردم.
تصمیم گرفتم این کار را در مقیاس بزرگ
عملی کنم. با تکیه بر تجارب کار قبلی که محصولات مختلف برای توزیع به من
پیشنهاد میشد به این فکر افتادم که یک بستنی متفاوت برای مردم عرضه کنم.
فکر
متفاوت بودن از ذهنم بیرون نمیرفت. تصمیم گرفتم بستنی بسازم رقیقتر،
حاوی میوه که با بستهبندی کردن آن از طریق نی بشود آن را نوشید.
پس از شکلگیری این ایده در ذهنم نمونههای اولیه آن را آماده کردم و برای امتحان به اعضای فامیل و آشنایان دادم. ایده با استقبال خوبی روبهرو شد. تصمیم گرفتم ایده خود را عملی کنم. پس از جستوجوی فراوان توانستم دستگاه بستهبندی کنندة لیوان و نی مخصوص که بتواند بستنی در آن جریان یابد را یافته و آماده راهاندازی اولین شعبه آیسپک شدم.
از همان روز نخست چشمانداز جهانی شدن محصول را در ذهنم میپروراندم به همین منظور روی تابلوی اولین مغازه خود نوشتم آیس پک شعبه مرکزی و بعد از سنجش توان بالقوه بازار در مکانهای دیگر شعب دوّم و سوّم و ... را راهاندازی کردم تا آنجا که هماکنون بالغ بر 120 شعبه در ایران و 10 شعبه در کویت، مالزی، امارات و هند در حال فعالیت میباشد.»
آیس پک در شروع کار از یک فروشگاه در نیاوران شروع به کار کرد و با توجه به کیفیت بالای محصولات و طعمهای ابتکاری و خلاقیت سیستم با استقبال فراوان کلیة قشرهای جامعه روبهرو شد.
وضعیت فعلی:
این مجموعه به لطف الهی کمتر از دو سال (۷۲۰ روز) توانسته ۱۳۰ فروشگاه در داخل و خارج از ایران دایر نماید.
آیسپک با توجه به برنامهریزی و اهدافی که دارد و با عنایت به سیاستهای دولت مقدس جمهوری اسلامی در خصوص توسعه صادرات در نظر دارد که در کلیة کشورهای دنیا بهعنوان یک سیستم زنجیرهای و حرفهای ایرانی ظاهر شود و از این طریق بتواند کلیة محصولات ایرانی را به دنیا صادر کرده و باعث افتخار گردد.
اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی تن ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
سوسکها بهانه بودند. او در هر حال باید کاری میکرد هر چند سوسک و فرار از اذیت آن برای هر بانویی یک انگیزهی بزرگ است. بچه اول پدری که زن دوم هم گرفته و یک خانوادهی شلوغ ساخته و کمکم کار کردن را هم رها کرده بود، آنقدر مسئول و مسئولیت پذیر بود که رتق و فتق امور خواهر برادرهای تنی و ناتنی خودش را هم به عهده گرفت و خیلی زود سرکار رفت و ازدواج کرد. سالها بعد وقتی یک زن خانهدار بود و علاوه بر بزرگ کردن شش بچه در چند جا مربی ورزش صبحگاهی بود، سوسکها به ساختمانشان که نزدیک یک حمام عمومی و رودخانه قرارداشت هجوم آوردند و آن وقت بود که او به فکر راه چاره افتاد. خودش معتقد است موفقیتش پاداش خداوند به ذات اوست که همیشه خیر همه را خواسته است. فرمولش برای امحا سوسکها، سوسکها را نابود کرد. سوسکها دشمنش شدند و او دوست یک محله که از دست آنها ذله شده بودند. خمیر میساخت و به هرکس که میخواست دیگر چشمش به سوسک نیافتد میداد و کمکم تقاضا آنقدر زیاد شد که شد تولید کننده این خمیر و مدیر عامل امحا. حالایک بانوی موفق است با چندین لوح و تندیس از جشنوارههای مختلف کارآفرینی و از جمله کارآفرین برگزیده کشور در جشنواره کارآفرینی شیخ بهایی. درسش را تا مقطع کارشناسی علوم اقتصادی ادامه داده و به دنبال کارشناسی ارشد است. عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان و انجمن ملی زنان کارآفرین است. آشنایی ما با ایشان هم از طریق انجمن ملی زنان کارآفرین و مدیر آن خانم صدیق انجام شد.
مسولیتپذیر بودم
آدمهایی که فعال و به قول انگلیسیها activ هستند از همان بچگی
منفعل نیستند و تن به روز مرگی نمیدهند. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم
ازدواج دوم کرده بود و من، حتی نسبت به بچههای زن دوم پدرم هم بی تفاوت
نبودم. به درس، مسائل مربوط به خورد و خوراک و مسائل اجتماعی، واکسیناسیون و
حمام کردنشان توجه میکردم. آن موقع هنوز اینطوری نبود که در همه
خانهها حمام وجود داشته باشد و هر بچهای خودش برود حمام کند. معمولا
بزرگترها باید بچهها را به حمام میبردند. یادم هست که پنج شش بچه را در
حمام ردیف میشستم، در حالی که خیلی هم از آنها بزرگتر نبودم. البته
نمیگویم که همهی این کارها را برای بچههای زن دوم پدرم هم میکردم اما
به نوعی در زندگی آنها هم نقشی مثبت داشتم که شاید در ادامهی صحبتها هم
به آن برسم. در شش سالگی با ازدواج دوم پدرم و نقل مکان ما از شهریار به
تهران مواجه شدم. وضع مالی پدرم خوب بود اما گرفتن زن دوم و تن به کار
ندادن، کمکم اوضاعش را به هم ریخت. هر کس هر قدر که سرمایه داشته باشد،
حتما باید کار کند تا اگر سرمایهاش را افزایش نمیدهد، کاهش هم ندهد. پدر
من آنطور که یادم میآید، زیاد کار نمیکرد و این باعث شده بود که
سرمایهاش پایین بیاید. یادم هست برادرم در کلاس پنجم تجدید شده بود. او
صدایش را در نیاورد، من فهمیدم و نزدیکای شهریور با او آنقدر کار کردم تا
قبول شد. البته من فقط دو سال از او بزرگتر بودم. معمولا آدمها به فکر خود
و حل مسائل خودشان هستند اما من اینطور نبودم و به اطرافیانم هم فکر
میکردم.
اسم کوچه کودکیام، هنوز هم هاشمی است
سیزده چهارده سالم بود که یک آگهی دیدم وجذب آن شدم. آموزشگاه
اقتصاد ایران در میدان فردوسی، به مناسبت تاسیساش اعلام کرده بود که
دفترداری، حسابداری، منشیگری و تایپ فارسی لاتین را رایگان درس میدهد.
این اطلاعیه بهانهای شد که من به آنجا بروم و این دورهها را ببینم. البته
در یادگیری آن دورهها زیاد موفق نبودم ولی با این حال گواهینامهاش را
گرفتم. این دورانی بود که پدر کم کم داشت موقعیتاش ضعیف میشد و شرایط
سختی برای خانواده به وجود میآمد.
در درسهای روانشناسی صحبت میشود که آدم خوب است که برای کار و زندگیش
برنامه داشته باشد ولی من در آن مقطع ننشستم فکر کنم و برنامه بریزم که به
سر کار بروم و خانواده را به شرایط قبل برگردانم و یا در حد خودم تلاش
کنم. البته من همیشه قبل از آنکه برنامهریزی کنم، عمل میکردم. یعنی فکرش
را نمیکنم و حرفش را نمیزنم، خیلی زود عمل میکنم و همیشه سعی کردهام که
هر لحظهام برای پیشبرد زندگی مفید باشد. هر چند که آن دورهها چندان موفق
نبود اما باعث شد من فکر کنم، مقداری توانمندی برای کار کردن دارم و
میتوانم سرکار بروم. کلاس هفتم هشتم را خوانده بودم و در خانه هم خوب کار
میکردم. زنبیل را به دستم میگرفتم و تا مسافت خیلی دوری میرفتم تا
کالاهای مصرفی روزانه خانواده را، ارزانتر تهیه کنم. یکی از این سالها،
زمستان سختی داشتیم. من ده یازده سالم بود. در خانه نفت نداشتیم و من رفته
بودم دنبال نفت. الان چون گاز هست و همه از گرمکنندههای خوب استفاده
میکنند، شهر وزمین مثل آن موقع سرد نیست. آن زمان زمستانها خیلی سردتر از
الان بود. پیت نفت را به دستم گرفته بودم و دنبال نفت بودم. رفتم به شعبه
دیدم بسته است، یک شعبه دیگر رفتم نفت نداشت و خلاصه نفت پیدا نمیکردم.
ساعت نه شب وهوا خیلی سرد بود. لپها و دستهایم یخ کرده بود. آقایی مرا دید
و به من گفت دخترجان، این موقع شب چه میخواهی؟ گفتم آمدم دنبال نفت. گفت
بیا برویم من به شما نفت بدهم، رفتم در خانهشان ایستادم، بشکه نفتشان دم
در بود. آن آقا پیت نفت مرا پر کرد و گفت دخترم اگر کسی به تو گفت بیا
برویم چیزی به تو بدهم نرو. خطرناک است. حالا هم بدو برو خانهتان.
ما آن موقع در خیابان بهبهانی، بین باغچه بیدی و سرآسیاب دولاب مینشستیم.
بلافاصله بعد از چهارصد دستگاه، دست راست که بروید میخورید به باغچهبیدی
و باغچهبیدی را که مستقیم پایین بروید، میرسید به سرآسیاب دولاب. پدر من
آنجا ملکهای زیادی داشت و با اینکه الان اسمهای کوچههای آنجا همهاش
عوض شده، هنوز اسم کوچهای که مغازهها و خانهی پدرم در آنجا قرار داشت،
هاشمی است.
شکوه نمیتواند شکوه نداشته باشد
پدرم سواد نداشت اما میگفت برایش کتاب بخوانند. تفرشی بود و در
یکی از روستای آنجا، اسم و رسمی داشت و باعث آبادانی آنجا و ساختن مسجد و
حمام شده بود و پدربزرگ من هم یک سری سمتهای حکومتی داشت. خانوادهی
ریشهداری بودند و برای همین بود که اسم مرا شکوهالسادات گذاشته بودند.
اسم خیلی به انسان شخصیت و اعتماد به نفس میدهد و به احتمال زیاد ممکن است
حتی روند زندگی آدمها را هم تغییر بدهد. کسی که اسمش شکوه است، نمیتواند
شکوه نداشته باشد مخصوصا که اخر اسمش السادات باشد و من شکوه السادات
هستم.
درس میخواندم و کار میکردم
نزدیک خانه ما یک نمایندگی ایران ناسیونال وجود داشت، که در سال
46 تاسیس شده بود. آقایی به نام محمدرضا کلانتری، آن موقع قطعات پیکان را
تولید میکرد. من با درخواست از ایشان و کمکشان، در جایی مشغول به کار
شدم. سال 49 بود. یادم هست روز اول مهر بغض کرده بودم وقتی میدیدم بچهها
به مدرسه میروند و من باید سرکار بروم. رفتن من به سرکار، مقارن با روز
اول مهر شده بود. نزدیک به دو ماه در تعمیرگاه شماره 18 ایران ناسیونال، در
خیابان هفده شهریور شمالی فعلی کار کردم. هنوز شماره تلفن آنجا یادم هست:
754444 و 754400 از آنجا که بیرون آمدم فقط یک روز بیکار بودم. زنگ زدم به
جایی وگفتم آیا شما «کاردکس من» میخواهید؟ کاردکس من کسی بود که
موجودیهای لوازم یدکی را در برگههایی وارد و خروجیها را خارج میکرد. سه
چهار سال هم در جای جدید کار کردم و همزمان با آن درس هم میخواندم. درس
خواندن را خیلی دوست داشتم و اهل مطالعه بودم. برای پدرم کتاب میخوانم و
در ازای خواندن قصههای هزار ویک شب و شاهنامه از او پول میگرفتم. خودم هم
مطالعه را خیلی دوست داشتم. سعی میکردم کتاب، روزنامه و مجله تهیه کنم و
بخوانم. شرایط مالی خانواده هم زیاد خوب نبود بنابر این از جاهایی که کتاب و
مجله کهنه داشتند، با قیمت کمتر مجله تهیه میکردم.
کلاس هفتم بودم که دیدم پنج شش تا تجدید آوردهام و تکان خوردم. مگر میشد
من تجدید آورده باشم؟ تجدیدهایم به این خاطر بود که مادرم میگفت باید
همهی کارها را انجام بدهم و بعد کتاب یا درس بخوانم. خانواده ما هم
خانواده شلوغی شده بود. دو زن پدرم با هم زندگی میکردند و مدام با هم
درگیری داشتند. بعدتر پدرم صلاح دید که آنها را از هم جدا کند. زن پدرم
بیماریهایی گرفت که دکتر گفت او باید در هوای پاک باشد، بنابراین پدرم او
را به روستای رستگان در تفرش برد. داشتم میگفتم که دیدم چند تا تجدید
آوردم. تکانی خوردم، حواسم را جمع کردم تا هم کارهای مادر را خوب انجام
بدهم و هم درس بخوانم. تصور مادرم از بچه، به خصوص دختر این بود که باید
فقط کارهای خانه را انجام بدهد و خیلی درگیر درس خواندن او نبود.
ماجرای ازدواج من
روزها کار میکردم و شبها درس میخواندم .در کلاس دهم همان بلای
کلاس هفتم به سرم آمد و بعد دوباره به خودم آمدم و تا دیپلم همهی درسها،
به خصوص درسهای ریاضیام نمرههای بالا بود. در سال 54 در همان محیط کارم
با آقای آشنا شدم و ازدواج کردم. ماجرای ازدواج ما هم طولانی است. ایشان
قبل از آن ازدواج کرده و دو بچه داشت. به سفارش پدرم، قرار بود من آن
بچهها را قبول نکنم اما در یک مقطع دیدم لازم است و قبول کردم. دو بچه
پدربچههایم داشت و چهار بچه هم خودم به دنیا آوردم. در همین شرایط هم هر
سال در دانشگاه شرکت میکردم، وقبول هم میشدم اما خانواده موافقت
نمیکردند. زندگی ادامه داشت تا سال هفتادو سه که مقطع دیگری از زندگیم
شروع شد.
چگونه مربی ورزش شدم؟
هر روز در پارک شقایق، در منطقه هشت، به ورزش صبحگاهی میرفتم. یک
سلسله اتفاقات پیش آمد که باعث شد مربی آنها شوم. از بعد از ازدواجم تا
سال 72، کارم بچه و خانهداری بود چون پدر بچههایم معتقد بود من اگر درس
بخوانم و خانم دکتر شوم دیگر کنار او نمیمانم، در حالی که من چنین آدمی
نبودم. همان موقع هم من دیپلمه بودم و ایشان پنج شش کلاس سواد داشت. این
تحصیلات دو برابر میتوانست مسئلهساز باشد، اما مسئلهساز نشده بود. من
چون بچههای دیگر پدرم از زن دومش و وضعیت خانوادهام را دیده بودم،
میخواستم دو بچه پدر بچههایم حس نکنند، من زن بابایشان هستم. سعی میکردم
با آنها هم رفتار خوبی داشته باشم و بین آنها و بچههای خودم فرق
نمیگذاشتم. خلاصه آنکه شرایط خانواده و بچهداری نگذاشت من درس بخوانم و
رسیدیم به سال 72.
داشتم میگفتم هر روز به ورزش صبحگاهی میرفتم. احساسم این بود که آن مربی
حرکات درستی انجام نمیدهد اما نرفتم با او صحبت کنم. اتفاق عجیبی که خیلی
وقتها در زندگیم میافتد این است که هر نکتهی مثبتی که راجع به خودم و یا
دیگران فکر میکنم، اتفاق میافتد. همان موقع که داشتم فکر میکردم آن
مربی حرکاتش درست نیست، هم زمان شد با زمانی که آن مربی ازدواج کرد و من
شدم مربی آن جمع. برای آنکه خودم آن کار را درستتر و علمیتر انجام دهم،
به کلاس مربیگری رفتم. کلاسهای مربیگری دورههای سختی داشت. صد، صدو پنجاه
نفر شرکت میکردند، از آنها تستهای دو میگرفتند و بیست سی نفر انتخاب
میشدند. من آن موقع سه چهار بار زایمان کرده بودم ولی در ورودی این
کلاسها موفق شدم و در مرحلهی بعدی جزو ده نفر قبولی بودم. وقتی که در
کلاسهای توجیهی مربیگری قبول شدم، از خوشحالی بالا پریدم و یک بشکن زدم.
شده بودم مربی پارک. یک حس خاص به من میگفت در زندگیم دارد اتفاقاتی
میافتد.
شدم مربی و مسئول ورزش، شش بچه را هم بزرگ میکردم
دختر کوچکم به مدرسه نمونه مردمی میرفت. سال قبلش مدیر آنجا یکی
از شاگردهای پارکم بود و من به جای دوازده هزار تومان، پنج هزار تومان
شهریه داده بودم اما آن سال که میخواستم اسمش را آنجا بنویسم، مدیرش عوض
شده بود. به مدیر جدید مدرسه گفتم میخواهم اسم دخترم را بنویسم. گفت
دوازده هزار تومان فیش مینویسم پرداخت کنید. گفتم قبلا پنج هزار تومان
دادهام. کمتر بنویسید. گفت چکاره هستی؟ گفتم مربی ورزش پارک. گفت میآیی
مربی ورزش ما بشوی؟ گفتم اگر بشود بله. گفت بیا بنویسم برو آموزش و پرورش
گزینش شو. رفتم در آموزش و پرورش گزینش و پذیرفته شدم. بعد از آن مربیگری
درجه سه را دیدم و برای کارورزی، به تربیت بدنی شمال شرق که مسئولش خانم
صدیقه بدری بود رفتم. به ایشان گفتم میخواهم برای کارورزی به اینجا بیایم.
سرش را بلند کرد و گفت: میآیی اینجا مربی ورزش صبحگاهی شوی؟ گفتم اگر
بتوانم بله. آنجا هم مربی ورزش صبحگاهی شدم. من جزو اولین کسانی بودم که
ورزش صبحگاهی و طبیعت گردی را در باشگاه رسالت باب کردم. هم زمان با اینکه
مربی صبحگاهی بودم، برای شاگردانم که در فصول تابستان به صد نفر هم
میرسیدند، گردش طبیعت گذاشته بودم و آنها را با هزینه کم به کوه و پارکها
و جاهای دیدنی، مثل موزهها و سفرهای یک روزه شمال و غار علیصدر و این
جور جاها میبردم. اول حق الزحمهای بودم و کم کم آموزش و پرورش مرا به
صورت قرارداد پیمانی استخدام کرد. در سه مدرسه درس میدادم و همان موقع، با
اینکه موظف نبودم، مسئول انجمن کوهنوردی تربیت بدنی منطقه هشت و بعد مسئول
ورزش بسیج ناحیه شمال شدم. مسئولیتهای دیگر هم داشتم و شش بچه را هم بزرگ
میکردم.
سوسکها ساختمان را گرفته بودند
من اصولا زن بی نظمی نبودم که زندگیام را کثیف اداره کنم اما
ساختمان ما یک ساختمان قدیمی در حوالی نارمک بود که سوسک زیادی داشت. این
ساختمان همجوار یک حمام عمومی و رودخانه بود و سوسکها آن را گرفته بودند.
مانده بودیم چکار کنیم که این سوسکها از بین بروند. اعضای خانواده با هم
فکر میکردیم و با همسایهها بررسی میکردیم، اما نمیشد. کتابها را بررسی
میکردیم و از سوسک کشهای مختلف استفاده میکردیم اما مشکل حل نمیشد.
موفقیتم، پاداش خداوند به ذات من است
به نظرم عوامل خبلی زیادی در موفقیت آدمها تاثیر میگذارد. این
نیست که بگوییم، اگر یک نفر خلاق و مبتکر باشد، حتما موفق میشود. خلاقیت
هم مسئله خیلی مهمی است اما تنها عامل نیست و عوامل مهمی در این مسئله دخیل
هستند. یکی از این عوامل روانی و انسانی آن است که آدمها خالص باشند.
وقتی آدمها روح خود را درگیر دروغ، سخن چینی، خیانت، بدجنسی، بدذاتی، غیبت
و ... نکنند و درونشان خالص باشد، خداوند به آنها پاداشهایی میدهد و
آنها را به راههای خوبی راهنمایی میکند. من از وقتی که بچه بودم، برای
خانوادهام و برای همه خیرخواه بودم. برای پدرم کتاب میخواندم، به مادرم
کمک میکردم، مواظب خواهر و برادرانم بودم و همیشه مفید بودم. یک دخترخاله
دارم که شوهرش روی او بنزین ریخته و آتشش زده بود. او میگفت تو تنها کسی
بودی که مرا به خانهات میپذیرفتی و حمامم میکردی. نمیخواهم بگویم من
بهترین مادر بودم اما برای بچههای همسرم هم زن بابا نبودم. بزرگشان کردم و
مواظبشان بودم. پدر بچههایم مکانیک بود و در تعمیرگاه کار میکرد، مادرش
و خانوادهاش که بیماری داشتند و میآمدند، من آنها را به دکتر میبردم.
در خانه من همیشه باز بود و به نظرم تمام این عوامل جمع شد و خداوند یک
پاداش خوب به من داد.
من به صورت اتفاق به فرمول سوسککش رسیدم چون خداوند میخواست آن پاداش را
که گفتم به من بدهد. مثل افسانه آن دخترک که زن بابایش او را میفرستد لب
چاه آب بیاورد و او میافتد توی چاه و آنجا یک پیرزن میبیند که خانه و
زندگی دارد، به پیرزن کمک میکند و خانهاش را آب و جارو و تر و تمیز
میکند و وقتی که از چاه بیرون میآید، ماه پیشونی میشود. خدا پاداش ذاتم
را داد.
فرمولم را اتفاقی و با آزمون و خطا پیدا کردم
اول دنبال مادهای بودم که سوسکهای خانهی خودمان از بین برود.
از هرچه که استفاده میکردیم، سوسکها از بین نمیرفتند. ساکنان ساختمان ما
از لحاظ مالی قوی نبودند با این حال حاضر شدیم کل ساختمان را یکی دوبار سم
پاشی کنیم. ساختمان یکی دو روز بوی گند سم میداد ولی بعد از این یکی دو
روز، باز سر وکله سوسکها پیدا میشد. توی ذهنم بود که باید کاری انجام
دهم و به صورت اتفاقی و با آزمون و خطا به ترکیبی رسیدم که سوسکها را
نابود میکرد. نه، بهتر است بگویم ترکیب من سوسکها را امحا میکرد.
ادیسون هم اتفاقی لامپ را ساخت
خیلی از کارهایی که بشر انجام داده از سر اتفاق است. بشر به صورت
اتفاقی آتش را کشف کرد، ادیسون از سر اتفاق لامپ را ساخت. آن جور که من
شنیدهام، مادرش میخواست در شب زایمان کند و نور نبود، او چراغهای گردسوز
را جلوی آینه جمع کرد و دید که نور چقدر تشدید شده است، بنابراین فکر کرد
کاری کند که نور را متمرکز کند و بتاباند و به این ترتیب لامپ را ساخت.
خیلی از اختراعات و اکتشافات به دلیل نیاز بشر به وجود آمده است.
من هم از سر نیاز به فرمول خمیر سوسک رسیدم. شکل رسیدن به فرمول هم جالب
بود. وقتی قورمهسبزی درست میکنید، یک نفر در آن آب غوره میریزد، یکی
آبلیمو، یکی اسفناج هم استفاده میکند و هرکس مطابق با ذائقه و سلیقهاش
این قورمه سبزی را درست میکند. یک نفر هم هست که میگوید چطور میشود از
همه اینها استفاده کنم. او تن نمیدهد به اینکه کاری را که همه انجام
دادهاند، انجام بدهد. اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی تن
ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
تقاضا زیاد شد، دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم
وقتی آن ماده را درست کردم و دیدم سوسکهای خانهام از بین رفت،
نگفتم این خمیر مال خودم باشد. مدام این خمیر را میساختم و به در و همسایه
میدادم. به شاگردان کلاس صبحگاهی و معلمهای مدرسهای که کار میکردم هم
دادم. هر کس میگفت خانهام سوسک دارد، میگفتم من یک ماده درست کردم که
سوسکها را از بین میبرد. یک شب در خانهمان صحبت شد، پدر بچهها گفت
میتوانید با بچههای تیم کوهنوردی جمع شوید و این را در قوطی بریزید و
بفروشید اما من همینطور درست میکردم و به متقاضیان میدادم. تا اینکه
تقاضا آنقدر زیاد شد که من به این نتیجه رسیدم که باید سفارش بگیرم و تولید
کنم.
دربه در به دنبال ثبت اختراع
وقتی دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم، پیش یکی از اقوامم رفتم و
ماجرا را گفتم. میدانستم باید از چیزی که وجود ندارد محفاظت کنم، به
همین خاطر پیش ایشان رفتم. ایشان گفت اگر چنین چیزی باشد تو باید این
اختراعت را ثبت کنی. بلافاصله به همراه ایشان، پیاده از خیابان حافظ به
خیابان پارک شهر رفتیم که آن موقع اداره مالکیتهای صنعتی در آنجا قرار
داشت. حدود سال 76 و77 بود. او یک برگه گرفت و گفت تو باید فرمولاسیون
اختراع خودت را در این برگه بنویسی، منتها باید طوری بنویسی که کسی چیزی
نفهمد. خلاصه آنکه راه افتادم به دنبال تاییدیه گرفتن از مراجع قانونی. سرغ
اداره کل نظارت بر مواد آشامیدنی و بهداشتی را گرفتم اما آنجا کسی به حرفم
گوش نمیداد. یک نیروی غیبی به من گفت چرا به سراغ سازمان پژوهشها
نمیروی. آنهایی که روحشان درگیر بدیها و پلیدیهاست، این نیروهای غیبی
را باور ندارند اما من باور دارم. به نیروی درونم گوش کردم. قبلا صبحها
که برای ورزش به پارک میرفتم، آقای امام جمعه از برنامهی صبح بخیر ایران
به آن پارک میآمد و گزارش میگرفت. یک بار با من مصاحبه کرد و من راجع
به از این شاخه به آن شاخه پریدن و همه کاره و هیچ کاره بودن حرف زده
بودم. آن موقع منظورم پدر بچه هایم بود که فکر خوبی داشت اما نمی توانست
فکر و ایده ی خودش را به درآمدزایی برساند. آنجا من گفته بودم چقدر خوب است
که سازمان پژوهشها به این جور افراد کمک کند. تا یک نفر گفت سازمان
پژوهشها، گفتم کجاست؟ گفت، سر فرصت. من پنج طبقه را دویدم و پایین آمدم و
به سازمان پژوهشها رفتم. آنها این ماده را به پژوهشکده صنعت نفت دادند و
یکی دو سال طول کشید تا توانستم تاییدیه گرفتم، گواهی نوآوری از سازمان
پژوهشهای علمی و صنعتی و گواهی غیر سمی بودن را. در آن گواهی نوشته شده
بود «این خمیر بدون استفاده از سموم ساخته شده و برای انسان هم هیچ
مسمومیتی ندارد.». من موفق شده بودم این خمیر را ثبت اختراع کنم. البته آن
موقع اداره مالکیتهای صنعتی خیلی درهم برهم بود و بعد از من، کارمند خود
من هم رفت و به اسم پماد سوسککش آن را ثبت کرد.
از همان اول گفتم امحا
مربیگری و معلمی میکردم، خمیر سوسککش را هم میساختم و
میفروختم. هر قوطی ششصد تومان. از همان اول اسمش را امحا ثبت کرده بودم
چون یک بار استفاده از این خمیر باعث میشود که سوسک محو شود و حتی
جنازهاش هم توی محیط نیافتد. این از مزیتهای آن است چون از جنازه سوسک
پروتئین مضری آزاد میشود. سوسکها وقتی خمیر ما را میخورند یک حالت تشنگی
به آنها دست میدهد و میروند توی راهآبها از بین میروند. اسم امحا یک
اسم با مسما و خوب بود. البته آن را با راهنمایی پسرعمویم انتخاب کردم.
موقعی که رفتم در شرکت گرافیک پرند در میدان فردوسی تا آقای احمد پوری
لوگوی آن را طراحی کند، به پسرعمویم گفتم میخواهم این اسم را طراحی کنم.
گفت طراحی نمیخواهد، یک سوسک بکش و روی آن ضربدر بزن و بنویس امحا و بده
ثبتش کنند. گفتم نه. وقتی رفتم طراحی کنم، به آقایی که آن را طراحی
میکردگفتم: این لوگو را خیلی خوب طراحی کن، چون این اسم یک روزی اسم خیلی
مهمی در ایران میشود.
تولید در لگن رویین
در خانه یک لگن داشتم که جنس آن از روی بود و توی آن لباس هشت نفر
را میشستم و با همهی این کارها و مسئولیتها که داشتم در همین لگن خمیر
امحا درست میکردم و توی تیوپهای آکواریم میریختم و با دمباریک ته آن را
میبستم و توی پلاستیکهای که از پلههای نوروزخان میخریدم، میریختم.
بروشورهایی هم درست میکردیم و کنار این خمیرها میگذاشتیم. البته آن
موقع دیگر در خانواده هم به من کمک میشد و آنها هم در پیشرفت ما تاثیر
داشتند. من نمیخواهم بیانصاف باشم و بگویم همه کارها را خودم میکردم.
همه به من کمک میکردند اما آن جایزه به من داده شده بود.
وام گرفتم
آن موقع سازمان پژوهشها به کسانی که این گواهینامه را میگرفتند
وام میداد. صندوق توسعه تکنولوژی به مخترعین، مبتکرین و مکتشفین وام
میداد و من هم این وام را گرفتم. البته وامی که برای من بیستویک میلیون
تصویب شده بود، شد چهار میلیون. یک وام دیگر گرفتم با عنوان« طرح اعطای
کمکهای فنی و تکنولوژی» از وزارت صنایع که همیشه دعایشان میکنم. بدون
بهره و بدون هیچ اذیت و آزاری این وام را به من دادند و من با قسط اول این
وام توانستم در فیروزکوه سوله بخرم و کارم را گسترش بدهم.
پنجاه پنجاه شریک
علیرغم آنکه به من توصیه شده بود که شرکت نزنم، شرکت زدم و
پدربچههایم را هم پنجاهپنجاه شریک کردم اما بعدا مشکلاتی به وجود آمد که
بماند. نزدیک بود دوباره صفر شوم اما خدایی که جایزه را به من داده بود،
دوباره به من کمک کرد. دوباره از پستوی دفترم شروع کردم و البته این دفعه
پول داشتم. رفتم یک همزن خمیر نانوایی خریدم و آنجا شروع به کار کردم. لطف
خدا به من این بود که آن موقع که اسم را ثبت میکردم، این اسم را به نام
شرکت نکرده بودم. وقتی که به وزارت بهداشت میرفتم که مجوز بگیرم نوشت:
«حسب ارائه مدارک و محصول توسط شکوه السادات هاشمی، چون از سموم استفاده
نشد، مشمول اخذ مجوزهای بهداشتی نیست.» در بحبوهه مشکلات ما، وزارت بهداشت
گفته بود که باید پروانه ساخت بگیرید و معلوم شده بود که این سوسککش چقدر
کارایی دارد. ما توانسته بودیم سوسکهای همه جا را ریشهکن کنیم. دیده
بودند کمکم داریم سوسک زندانها، ادارهها، ادارههای دولتی، بهزیستیها
که نمیتوانستند معلولان را تکان بدهند و همینطور زندانها را ریشهکن
میکنیم، بنابراین گفتند باید مجوز بگیرید و مجوز را به کسی میدادند که
اسم فرمول به نام او بود، یعنی شکوه السادات. در آذر سال 81 یک شرکت تازه
به نام «توره شیمی پارس» را تاسیس کردم و دوباره بلند شدم.الان حدود پنجاه
نفر پرسنل دارم. اول در ناحیه صنعتی حاجیآباد بودم و بعد در شهرک صنعتی
ایوانکی یک کارخانه را خریدم و الان آنجا کار میکنم. کارخانه خوبی است.
همه چیز را هم خوب و مکانیزه کردم.
بلاخره به دانشگاه هم رفتم
بلاخره به آرزویم که درس خواندن بود، رسیدم. در رشته اقتصاد صنعتی
درس خواندم و با معدل هفده و نیم قبول شدم. الان پیگیر هستم که در
کارشناسی ارشد درس بخوانم. پارسال شرکت کردم، وقت نکرده بودم درس بخوانم،
در چهار درس منفی زده بودم. امسال فقط در درس آمار منفی زدم. اما بالاخره
قبول میشوم.
سوسکها دعایم نمیکنند
اینکه محصولی را تولید میکنی که باعث میشود مشکل دیگران حل شود،
لذت خوبی دارد، چون مردم بابت حل مشکلشان دعایت میکنند. مردم دعایم
میکنند و سوسکها نه. یک بار در همان اوایل در بیمارستان آیتالله کاشانی
کار کرده و سوسکهایش را ریشهکن کرده بودم. سینوزیت مزمن داشتم که باعث
میشد بعضی وقتها صدایم بگیرد. مسئول وقت آنجا که الان اسمش یادم نیست
گفت: سوسکها نفرینات کردهاند.
دنبال یک برند جدید هستم
از سال 87 دنبال یک کار محصولات غذایی هستم. در شهرک صنعتی
عباسآباد کارخانه خریدم و در شرکت ریحان لیمو میخواهیم سالادهای آماده
تولید کنیم. اسم برندش را هم ثبت کردم. دستگاههایی را از ایتالیا وارد کردم
و به امید خدا همین روزها کارخانهاش راه میافتد.حسب لطف بیکران خداوند،
به ما واژه قشنگ کارآفرین اطلاق میشود. از سال 78 و 79 که بحث کارآفرینی
مطرح شد، از طرف دانشگاه امیرکبیر دعوت شدم و به همراه دکتر احمدپور
دالیانی عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان ایران هستم. خانه
کارآفرینان ایران سایت خیلی فعالی دارد. از دانشگاهها و مدارس فنی و
حرفهای و مدارس کارآفرینی شهرداری از ما دعوت میشود تا برای همه و به
خصوص بانوان صحبت کنیم.
من عضو انجمن ملی زنان کارآفرین و عضو انجمن زنان مدیر کارآفرین هم هستم. ما در جشنواره کارآفرینی شیخبهایی در سال 84 کارآفرین برتر و در جشنواره کارآفرینی وزارت کار و امور اجتماعی هم کارآفرین برتر استانی شدیم. در جشنواره ملی نوآوری و شکوفایی منتخب بودیم و کارآفرین منتخب همایش زنان صاحب صنعت و حرف و منتخب چند همایش دیگر.
امیدواریم با کار جدیدمان هم یک تحول تازه را در صنعت غذا به وجود بیاوریم.